دنیای بتیلغات- آناهیتا جلوه- یک جایی تصمیم به مهاجرت میگیری! آنجا میتواند سقفی باشد که سرت مدام به آن گیر میکند، میتواند رخوتی باشد که روزهایت را درگیر کرده و یا آرزوهایی که در این زمین دیگر بار نمیدهد.
بارت را میبندی، ممکن است نه خیلی سنگین اما چیزهایی از گذشته ات را که بیشتر دوست داری و هنوز برایت خوب است و هنوز شبیه توست را بر میداری، میروی به جایی که جای قبل نیست، ممکن است آب و هوایش تغییر کند، ممکن است جاده های رسیدنش جور دیگری باشد، ممکن است زبانت و حتی ممکن است شکل لباس پوشیدنت عوض شود.
تو میروی با کوله باری از گذشته و رنگی نو، تا خودت برای خودت و برای آنهایی که تو دوست داری، دلنشین تر شوی…
حکایت ریبرندیگ برای کسب و کارها هم مثل داستان آدمهایی ست که تصمیم میگرند و یا حتی مجبور میشوند مهاجرت کنند!
ریبرندینگ میتواند از تغییر در چیزهای کوچکی مثل لوگو، رنگ سازمانی شروع شود و حتی گاهی فلسفه ی سازمانها را متحول کند. اینکه یک سازمان چرا تصمیم میگیرد برندش را دچار غربت مهاجرت کند، میتواند برای اصلاح انتخاب های شتاب زده زمان راه اندازی، تغییرات در ساختار ذی نفعان و یا حتی تحول در دیدگاه مدیران ارشد یک سازمان باشد. در کسب و کارهای ایده آل که کمتر به ما مربوط میشود این تغییرات میتواند بر اساس تغییرات ایجاد شده در نگرش و رفتار مخاطبین برند باشد که برند ها را وادار میکند مطابق با میل مخاطبینشان تغییر کنند.
مطابق معمول مشکل ما درست آنجایی شروع میشود که ما چیزی را میشنویم و خوشمان می آید اما خوب درکش نمیکنیم، ساز و کارش را یاد نمیگیریم و فقط دلمان میخواهد که ما هم وارد بازی شویم.
تب مهاجرت در کشورهای در حال توسعه، تب ناشناخته ای نیست و ما هم این تب را تجربه کرده و میکنیم خیلی وقتها هم از روی عدم شناخت از کسی که هستیم، قابلیت هایی که داریم و جایی که میخواهیم برویم و شرایطی که دارد، از چاله به چاه می افتیم.
برند هایمان هم مثل خودمان هستند، خوب طفلکی ها را خودمان میسازیم !
مطابق با آنچه که شنیده ایم و در کتابهای ترجمه شده خوانده ایم، یک فرضیه وجود دارد که سازمان ها شاید بخاطر ادغام با شرکتهای دیگر، تغیر جایگاه، بین المللی شدن، بدنامی، تغییر بازار و یا حتی قدیمی شدن تصویر برندشان تصمیم میگیرند تا از نو برنامه های برندسازی شان را مدیریت کنند.
تا اینجای کار همه چیز خوب و عالی خوانده شده اما درست وقتی داستان به اجرا میرسد، کلاغ بیچاره ای میشویم که نه قار قارش را کسی میشنود و نه دل به راه رفتن کج و کوله اش میبنند !
در مسیر مهاجرت از ابزار های بصری مان، برنامه های ارتباطی مان و حتی فرهنگ سازمانی گذشته مان، باید بدانیم که چه چمدانی را برداریم. بدانیم کجای این گذشته ای که به هر دلیل تصمیم به تغییرش گرفتیم، هنوز برای ما کار میکند و به کدام قسمت گذشته مان دیگر نیاز نداریم.
به کجا میرویم و برای ماندن در آینده، و برای خوب ماندن، خودمان را برای چه چیزهایی آماده کنیم، چه چیزهایی ست که باید اضافه تر بدانیم و چه ابزاری ست که خودمان را با آن آماده تر میکنیم. خوب بررسی کنیم که به سویی که می رویم قرار است چه کسانی با ما ارتباط داشته باشند و زبانشان چیست و ما اگر چه شکلی باشیم ما را درک می کنند و مجذوبمان می شوند.
و البته خوب حواسمان باشد وقتی مهاجرت میکنیم، حتی اگر فقط شهرمان عوض شود و تغییرات زندگی ما در حد تغییر میزان آفتاب و لهجه باشد، باز هم ما دیگر آن آدم سابق نیستیم! برای برندها هم حتی وقتی تغییرات در ابعاد هویت بصری محدود میشود، این تغییرات میتواند کل برداشت و واکنش مخاطبین به برند را متاثر کند و عدم برنامه ریزی و شناخت مخاطبان فعلی و جامعه هدف آتی، بعضا آنها را رانده از گذشته و مانده از آینده میکند.
در انتها یادآوری این نکته ی ظریف خالی از لطف نیست که البته ریبرندینگ زمانی یک نسخه ی اجرایی و عملیاتی است که پیش از آن یک کسب و کار، برنامه ی برند سازیش را مدیریت و اجرا کرده باشد و بعدا به هر دلیل به فکر دوباره سازی برند بیافتد. این نکته صرفا جهت یادآوری بوده و هیچ ارزش دیگری ندارد !
(این مطلب در رونامه فرصت امروز ۱۵ شهریور ۹۴ نیز منتشر شده است)
کاش از نمونه های موفق و ناموفق ریبرندینگ داخلی ( که فروانی زیادی هم در دسته دوم دارند) نمونه هایی ذکر میکردید، به عنوان مثال به عقیده بنده بانک سامان رو میشه به عنوان یه نمونه نسبتا موفق در این زمینه مثال زد. به هر صورت با تشکر از مطلب خوب شما
آقای مریدی عزیز سپاس از پیشنهاد مفیدتان
حتما