بهاریه ۱۳۹۵

بهار آمد / محمد رضا هاشمیان

دنیای تبلیغات- بهاریه- محمدرضا هاشمیان-

اواسط بهمن:

یکی از بازاریابان جدید الورود با واحد ایده پردازی تماس می گیرد و از من در خواست جلسه می کند. دقایقی بعد همدیگر را می بینیم و او با هیجان وصف ناپذیری از به نتیجه مذاکراتش با یک برند جدید به نام ” بهار آمد ” خبر می دهد. بازاریاب محترم پیش بینی قرارداد میلیاردی دارد.

چند روز بعد:

جلسه ای با حضور مدیر عامل ” بهار آمد ” و هیئت مدیره آن و من و چند نفر دیگر در محل شرکت برگزار می شود. مدیران برند مذکور از توقع بالا و سخت گیری زیاد صحبت میکنند و از بازاریاب محترم قول دریافت متفاوت ترین کمپین نوروزی سال ۹۵ را گرفته اند. صحبت ها در ادامه جلسه منطقی تر می شود اما مدیرعامل ” بهار آمد ” همچنان روی خلق یک ایده ناب و جهانی با من چانه می زند.

ساعتی بعد:

همه در شرکت راجع به جلسه ” بهار آمد ” صحبت می کنند و بر اهمیت کیفیت ایده ها و نقش آن در بسته شدن این قرارداد نان و آب دار بهاری صحبت می کنند.

اواخر بهمن:

کمپین آماده شده اینبار در دفتر ” بهار آمد ” پرزنت شود . دفتر آنها در ساختمان سفید رنگی واقع شده که زمستان نام دارد . مدیر عامل و تیم محترمشان با دقت به ایده های مختلفی که برایشان طراحی شده گوش می دهند. فضای جلسه ایده ال است و از واکنش های آنان میتوان فهمید که از ایده های به نسبت متفاوت ما بدشان نیامده است. علی الاخصوص که تلاش شده که موضوع نوروز و نو شدن فصل با نام ” بهار آمد ” ارتباط تنگاتنگی پیدا کند و این موضوع بیشتر انها را به وجد آورده است.

عصر بعد از جلسه:

بازایاب محترم مجدد با هیجان زیاد در ایده پردازی حضور پیدا میکند ، اعلام میکند که مدیر عامل ” بهار آمد ” میخواهد تلفنی با من صحبت کند. لحظه بعد تماس برقرار می شود. مدیر عامل ضمن تشکر از ایده های خوب ما میگوید که او هم ایده به زعم خودش متفاوتی دارد که دلش میخواهد ان را برای ما تعریف کند. سراپا گوش می شوم. ایده او از یک مراسم خواستگاری شروع می شود که خانواده داماد به گرفتن جواب بله از دختری که نامش از قضا ” بهار ” است در منزل وی حضور پیدا کرده اند که با وارد شدن بهار با سینی چای ، داماد عاشق پیشه از جا برخاسته و شروع به خواندن آوازی با این مضمون میکند : بهار آمد ، بهار آمد …بهار مشکبار آمد …. سماع آمد سماع آمد سماع بی‌صداع آمد.. وصال آمد وصال آمد وصال پایدار آمد…..وقس علی هذا

با تمام احترامی که برای مولوی و شعرش قایلم اما این نوع استفاده یا بهتر بگم سوء استفاده از شعر بهار آمد مولوی در ایده اقای مدیر عامل به نظر کلیشه ای آمد اما به رسم ادب فرصتی خواستم تا موضوع را بررسی کنم و سپس به وی نظرم را اطلاع دهم.

هفته اول اسفند:

تقریبا یک هفته ای می شود که می خواهم با مدیر عامل محترم ” بهار آمد ” تماس بگیرم و نظرم را راجع به یده اش بگویم اما او تلفنش را جواب نمی دهد.

هفته دوم اسفند:

در یک هفته گذشته اقای مدیر عامل ” بهار آمد ” تلفن بازاریاب محترم را هم جواب نمی دهد . بازاریاب جدی الورود معتقد است که احتمالا به خاطر برخورد سرد من با ایده مدیر عامل او بهش برخورده است و ممکن است این ایده را به شرکت دیگری سفارش داده باشد.

۲۰ اسفند :

پیامکی را روی گوشیم از بازاریاب محترم دریافت میکنم که به علت به نتیجه نرسیدن قرار داد ” بهار آمد ” استعفاء داده است. او من را مسبب به نتیجه نرسیدن این قرارداد میلیاردی می داند که می توانسته آینده اش را متحول کند . ناراحت می شوم.

۲۵ اسفند:

نظراتم را روی کاغذی مکتوب می کنم تا حداقل برای ثبت در تاریخ ، به صورت رسمی برای مدیر عامل” بهار آمد ” ارسال کنم. فایل را به ایمیل شرکتی اقای مدیر عامل ” بهار آمد ” می فرستم . فایل برگشت می خورد.

۲۸ اسفند:

سه شب است که از ناراحتی خوابم نبرده است. بالاخره تصمیم می گیرم به دفتر شرکت ” بهار آمد ” مراجعه کنم تا به شکل حضوری با مدیر عامل محترم صحبت کنم . شاید فرجی حاصل شود . با تعجب با در بسته شرکت مواجه میشود که روی آن اعلامیه نصب شده است . در متن اعلامیه قید شده که : ” بهار آمد ” از ساختمان زمستان به مکان دیگری منتقل شده است.

۲ فروردین:

در خانه در حال جمع کردن وسایل سفر هستم که به ناگاه صدای آوازی توجهم را به خود جلب می کند. بهار آمد …بهار آمد ..بهار مشکبار آمد…سرم را به سمت صدا که منبع آن تلویزیون است می چرخانم . داماد را می بینیم که در حال خواندن این آواز برای عروس سینی چای به دست است. نقش داماد را هم بازاریاب جدید الورود یا بهتر بگویم ( جدید الخروج ) بازی می کند . جلوی تلویزیون خشکم میزند . تمامی یک ماه و نیم گذشته را در ثانیه ای پیش چشمم مرور می کنم. بیش از همه تحولی که در زندگی بازاریاب محترم رخ داده ، ذهنم را درگیر می کند.

یک ساعت بعد:

در حال رانندگی در جاده هستم و از لطافت هوا و طراوت بهاری درختان و گیاهان اطراف جاده لذت می برم و با خودم فکر می کنم ، مهم نیست که من چه چیزی را دوست دارم یا ندارم مهم اینست که بالاخره ” بهار آمد” . *

 

* هر گونه تشابه اسمی و موقعیتی صرفا تصادفی است و تخیلات نویسنده می باشد

 

 

محمدرضا هاشمیان

                                                                                                            مدیر ایده پردازی کانون ایران نوین

 

 

 

 

 

 

 

 

برای امتیاز به این نوشته کلیک کنید!
[کل: 0 میانگین: 0]

نویسنده مهمان

محتوایی که توسط این اکانت نمایش داده می‌شود توسط سایر افراد نوشته شده است، درصورتی که مایل هستید در دنیای تبلیغات مطلب بنویسید با 09367381322 در تماس باشید

نوشته‌های مشابه

یک دیدگاه

  1. خیییییییییییییییییییییییییییییلی متن خوبی بود! دم نویسنده گرم
    به قول شاعر جانا سخن از زبان ما میگویی…
    سال نو مبارک

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هم‌چنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا