دنیای تبلیغات- بهاریه – رضا خسرو زاد- گفته بودم خاک مرغوب بیاورند. باید به گلدانها میرسیدم. تمام زمستان را در گوشهی زیرزمین ساکت و مغموم، دورِ هم در انتظار گذرانده بودند. حالا همه شان رنگی تازه گرفته بودند با جوانه هایی امیدوار و نو رسته.
خاکها، در پلاستیکهایی لولهای بود که هر دوسرشان را گره زده بودند. گلدانها را آوردم چیدم توی حیاط. گل یخ، شب بو، نسترن، فیلتوس، رز زرد هلندی… و نخل.
نخل، بهنظر کمی زرد شده بود. کشیدمش جلو و برگهایش را نوازش کردم. ساقهاش را گرفتم. گلدان را بلند کردم و روی یکدست چپه کردم. چند ضربه به اطرافِ گلدان زدم و آرام از روی ریشهها برش داشتم. ریشهها حالا شکل گلدان گرفته بودند. نخل را روی زمین گذاشتم. ریشههایش آنقدر فشرده بودند که نخل را سرپا نگه داشتند.
گوشیام زنگ میخورد. دستهایم را به هم میزنم و گوشی را میگیرم. صدایی از آنسو خبر از رفتن نابگاه یک دوست میدهد… به خود که میآیم، تماس قطع شده است.
مینشینم. بستهای خاک پیش میکشم. چقدر شبیه جنازه بستهبندی شده است! پلاستیک را پاره میکنم و خاک را سرازیر میکنم توی گلدان جدید. نخل را برمیدارم و خاک مرده را از لابلای ریشههایش آزاد میکنم. ریشهها، مثل موهایی پریشان در باد شده است. آنها را توی گلدان میگذارم و اطرافشان را خاک میریزم. نخل، حالا در خانهی نو ایستاده است. هنوز اما انگار غریبهگی میکند. آبپاش را برمیدارم و باران بهراه میاندازم. نخل، غسلی از تازهگی میکند…
عید امسال را بارانی خواهم بود..!
رضا خسرو زاد- مدرس فیلمنامه نویسی