بهاریه ۱۳۹۴

رضا خسرو زاد / دو آدم…

دنیای تبلیغات- رضا خسرو زاد- بهاریه– بهار اصلا دختر ساده ای نیست.با سختی بزرگ شده است.طعم تنهایی را خوب چشیده است.غم نداشتن کسی که کودک بودنش را بداند و گاه دستی به مهر و بر سرش کشد را هم، لمس کرده است. وقتی بهار کودک بود و چهار دست و پا خودش را راه می برد؛مادرش با دستاری سیاه برسر،نان می پخت پای تنور و مدام سرفه می کرد.گاه آویزه دستارش را که سیاه بود با خط های آبی درشت، پیش می کشید و می گرفت دم دهانش.زمانی برای درمان به شهر رفتند و به دکتر رسیدند،که مادرش شد بستری در بیمارستان مسلولین. آنزمان بهار تازه می توانست اندکی بایستد و چند قدمی گام بردارد.انگار همان چند قدم، خیال مادر را راحت کرد برای رفتن. یک روز که بهار بیدار شد و به بهانه گرسنگی گریه سر داد، فقط خاله فاطمه آمد با چارقد بلند گل دارآبی اش و دانه های درشت غم بسیار برچشمانش و بهار را به سینه خود چسباند. خاله فاطمه هم چند سالی بیشتر مادری نکرد و راهی بهشت شد.بهار حالا معنای نبودن، نزیستن و مرگ را می دانست.می رفت کنج اتاق،چارقد گلدارآبی خاله فاطمه را برمی داشت، دورش می پیچید و دلش می ترکید برای عطرِ چادر و هی بزرگ می شد و هی بزرگ می شد. لابد با خودتان تصور می کنید که بهار حالا باید خانم کاملی باشد.اما نه. بهار حالا دوم دبیرستان است و با عمه اش زندگی میکند.او امروز قرار است به مدرسه برود و چیزی از معلم بشنود ودلش بلرزد وعلت نوشتن این متن را شما بدانید. بهار دوست دارد وقت پایین آمدن، دستش را به نرده بگیرد و هی پله ها را دوتا سه تا بپرد.اما همیشه به همسایه ها بر می خورد و آنها هم داد می کشند که : دختر گنده خجالت نمی کشی؟ اما بهار خجالت نمی کشد.درب ساختمان را می بندد و از حاشیه پیاده رو به مدرسه می رود.امروز تمام طول راه را به هیچ چیز فکر نکرد.او وقتی می خواهد فکر کند،هیچ چیز به ذهنش نمی رسد جز تنهایی. همه به صف می شوند.بعد از مراسم صبحگاهی به کلاس می روند.ریاضی دارند. بهار دوست دارد این زنگ را ردیف اول بنشیند،اما جای او ردیف سوم کنار دیوار است.آنجا را دوست ندارد،اما چون دیوار هست که تکیه کند،دلش را به همان خوش کرده است.می رود می نشیند.ریاضی را اصلا دوست ندارد اما معلمش را بسیار. آقای عباسی می آید و مثل همیشه هنوز چند کلمه حرف نزده گچ را برمی دارد و درس را شروع می کند.ازیکی دو نفر هم لابلای حرف هایش درس می پرسد.بهار به دیوار تکیه می دهد و خدا خدا می کند از او چیزی نپرسد.وجیهه به شلوار و بلوزهماهنگ آقای عباسی نگاه می کند.یقه آبی پیراهنش اما، یکی از هفتی بلوز بیرون آمده و دیگری زیر هفتی گیر کرده است.آبی پیراهن مثل آبی چارقد خاله فاطمه است. بهار حس می کند آقای عباسی را خیلی دوست دارد.بخصوص وقتی آقای عباسی درس نمی پرسد.در نظر وجیهه دبیر ریاضی اش می توانست پدرش باشد.او حالا دارد صحبت می کند.از درس خواندن می گوید.از اینکه در خانه بچه ها چه می کنند.چه ها به پدر و مادرشان باید بگویند و چه ها نگویند.آقای عباسی تاکید می کند که آنها باید بچه های خوبی باشند درسشان را بخوانند و از پدر و مادرشان خیلی چیزها را بپرسند.بهار نمی داند چرا وقتی آقای عباسی از واژه پدر و مادر استفاده می کند او عصبانی می شود.اینبار هم عصبانی شد.به آقای عباسی نگاه کرد.نمی خواست حرفی بزند.اما لب هایش تکان خورد.در ذهنش بود که بگوید آقا دلم می خواهد شما پدرم بودید و می توانستم شما را در آغوش بگیرم و با شما حرف بزنم.اما مثل اینکه گفت: «آقا، آدم باید پدر و مادری داشته باشد که حرفش را به آنها بگوید!» شما که این نوشته را می خوانید لابد حدس می زنید که بعدش آقای عباسی تحت تاثیر حرف بهار قرار گرفته و قلبش فشرده و دلش لرزیده و حرف های خوب خوب زده است. اما اشتباه می کنید! آقای عباسی فقط نگاهی به بهار انداخت و گفت: دخترم من هم به سن تو که بودم مادرم را از دست دادم.و بعد هم حرفش را کشانده بود دوباره به درس.بهار هم نشسته بود و دوباره تکیه داده بود به دیوار.فقط، تا زنگ خورد آقای عباسی نایستاد تا بچه ها با او حرف بزنند و زود دفترش را برداشت و از کلاس زد بیرون. من میدانم سرنوشت بهار،عمه اش و سایرآدم های این نوشته چه شد.ولی دیگر لزومی به بیان آنها نمی بینم. بیایید از منظر یک آدم دیگر بخشی از ماجرا را ببینیم. همین چند روز پیش که با آقای عباسی سرگرم ورزش بودم،به من گفت که سال ها پیش وقتی هنوز باز نشسته نشده بوده،یک روز در کلاس داشته بچه ها را نصیحت می کرده و می گفته که پدرو مادر بهترین دوستان آدم هستند و بچه ها باید به حرف پدر و مادرشان گوش کنند و با آنها حرف بزنند که دختری بلند شده وبه چشمان او نگاه کرده و با بغض بسیار گفته بوده:« آخرآقا، باید پدر و مادری در کار باشد تا آدم بتواند با آنها حرف بزند.»و بعد هم نشسته و زل زده به روبرویش.آقای عباسی می گفت همان لحظه دلم سخت لرزید.انگار تمام غم های عالم به دلم ریخت.از درون شکستم.نمی دانستم چه باید بگویم. تنها چیزی که به ذهنم آمد همین بود که بگویم من هم در کودکی مادرم را از دست دادم. می توان از حالت چشم های آقای عباسی فهمید که چقدراین موضوع برایش دردناک و ناراحت کننده بوده است.او حتی از من خواست اگر بتوانم در باره این موضوع بنویسم.و من آنچه را که خواندید نوشتم.اما میدانم که این نوشته، نه حجم غم آن دختر را در آن سال ها می تواند بیان کند و نه حالت چشم های آقای عباسی را هنگام یاد کردن این خاطره تلخ و بدوش کشیدنش در اینهمه مدت.اما شاید توجه شما را به یک نکته جلب کند،آن هم اینکه آدم نباید با یک معلم ریاضی از نداشتن پدر و مادر حرف بزند حتی اگر نوجوان باشد و هنوز به خیلی چیزها آگاهی نداشته باشد! آقای عباسی حالا خیلی غصه می خورد.البته او غصه دختری را می خورد که اکنون همسرمن است.و البته این را هنوز به آقای عباسی که تازه چند ماه است با او آشنا شده ام نگفته ام.این دو آدم وقتی با هم روبرو شوند لابد خیلی حرف ها برای گفتن خواهند داشت.اگر چه یکی دبیر بازنشسته ریاضی باشد و دیگری شده باشد استاد ادبیات وهنوزعاشق یقه ی آبی پیراهن یک روزِ یک دبیرِ ریاضی باشد واین را بارها هنگام مرتب کردن یقه پیراهن شوهرش و گرفتن بوسه، برای او تعریف کرده باشد.

برای امتیاز به این نوشته کلیک کنید!
[کل: 0 میانگین: 0]

نویسنده مهمان

محتوایی که توسط این اکانت نمایش داده می‌شود توسط سایر افراد نوشته شده است، درصورتی که مایل هستید در دنیای تبلیغات مطلب بنویسید با 09367381322 در تماس باشید

نوشته‌های مشابه

‫۳ دیدگاه ها

  1. با سلام و تشکر بابت متن، عید شما هم مبارک باشه.
    یه عنوان یک مخاطب می خواستم درخواست کنم که با پاراگراف بندی، امثال بنده رو در مطالعه هرچه بهتر متون خود یاری کنید.

    دیدن اینهمه سطر از نوشته ها، باعث می شوند خیلی سخت متقاعد به وقت گذاشتن و خواندن آن بشویم.
    البته بسیار خوشحالم که تا به این لحظه ۶۱ نفر متن حضرتعالی را مطالعه کرده و دو دوست محترم نیز پیام تبریک ارسال کرده اند.

    امیدوارم جسارت بنده رو به بزرگواری خودتون ببخشید و کمکی باشه برای بهره بیشتر در متون بعدی.
    با سپاس فراوان.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا